گروه 5+2

ساخت وبلاگ
کاش می شد همه چیز را با چسب رازی به هم چسباند! دیگر نهایتا اگر چسب رازی نشد، با چسب نواری. ان هم اگر افاقه نکرد... چسب اپوکسی. و باز هم اگر نشد چسب یک دو سه. کاش همه چیز با چسب زدن درست می شد.امروز تقریبا یک ساعت وقت گذاشتم و برگه ی کاغذ بستری عزیز در رسول را به هم چسب زدم. مادرم داشت خانه تکانی می کرد. برگه را نشانم داد و پرسید که ایا از مریض های من است؟ گفتم نه، مال وقتی است که عزیز را برده بودیم رسول. گفت اها. و برگه را پاره کرد که بریزد درون سطل. تو گویی با پاره کردن برگه، قلب مرا از هم گسست. با عصبانیت برگه را از دستش چنگ زدم و گفتم، به چه حقی....!و یک ساعت بعدش داشتم برگه ی بستری را با چسب نواری به هم می چسباندم تا دوباره شکل اولش شود. خودم هم نمی دانم چرا. فقط می دانم در آن لحظه فقط چسباندن تکه پاره های آن کاغذ به هم ارامم می کرد. شاید کمکم می کرد بر خودم مسلط شوم. که حس کنم هنوز در این دنیا اختیاری هم دست من هست. که شاید احساس کنم، حداقل روی این ورق پاره ی لعنتی کنترل دارم. (که همان را هم ندارم.) حس می کردم با هر چسبی که به زور نثار آن ورق پاره می کنم یک سال دارم به عمر عزیز اضافه می کنم. عزیزی که فکر می کنم بیشتر از چهار سال است ندیدمش.روز چسب کاری، روز پدر هم بود. موقعی که بابا حسن داشت کاغذ کادوی زیرپوشش را باز می کرد، اشک هایم را می دیدم. در قلبم می ریختند. به خود نهیب می زدم، روز پدر بعدی معلوم نیست کی کجا باشد. و دستم را بردم لا به لای موهای همیشه سیاهش. مثلا چسب نمی تواند مرا تا اخر خط به بابا حسن وصل نگه دارد؟ پس اصلا چسب به چه دردی می خورد.زندگی ام شده همین. دستی مدام کاغذ ها را پاره پوره می کند و گرگی آن ها را می درد، و من خوش خیالانه چسب نواری به دست نشسته گروه 5+2...
ما را در سایت گروه 5+2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmkdzsa بازدید : 282 تاريخ : چهارشنبه 26 بهمن 1401 ساعت: 14:53

خوش و بش و بگو بخند می کردیم. از همان همیشگی های اتاق اکو. با محبی جان دل و اسی خوش مشرب.... که یک هو مشتش را گرفت سمتم.- مال شما دکتر.پرسیدم که ایا هدیه است؟در جمع اساتید و نرس ها زیر چشمی نگاهم کرد. نگاهی که شوخی شوخی جدی می شود و حرف ها برای گفتن دارد. هم او و هم من خوب می دانستیم عجب هدیه ای است.ضمن اینکه زیرلب تکرار می کردم بح عجب هدیه ی دبشی.....خودم را زدم به آن را که آخر اسی، من اصلا حتی نمی دانم چه قدرش به کارم می اید؟ خوانده بودیم ها. پر کی جی بود. ده بار نرس دستم داده. ولی الان یادم نمی آید!آره تمارض به خنگی همیشه به کارم می امد.گفت: یک...خنگ تر گفتم: پر کی جی؟گفت: یکی اش کافیست. برای بیست دقیقه خواب بی سر و صدا.جمله اش هنوز تمام نشده بود که یاد دو هفته پیش افتادم..چهارده دی ماه. شبی که کنار مبل پذیرایی سرم را گرفته بودم و به سان گرگی با ماه کامل زوزه می کشیدم و به خودم می پیچیدم و می لولیدم. همان شبی که دیازپام جواب نمی داد. از شب هایی که دیازپام جواب نمی دهد متنفرم. آن شب چشمانم خیک اشک بود... دلم می خواست تبری دم دستم بود و مثل مرغ خودم را در آنی بسمل می کردم. مادرم در عین نگرانی بر سرم نهیب می زد که خاک بر سرت باز خودت را این جوری کردی اخر مگر تو چی کم داری در زندگی ات. و با خودم جمله اش را کامل می کردم که فقط یک تبر برای بسمل کردن! و التماسش می کردم که هر طوری می شود و با هر دانش پزشکی ای که دارد کمکم کند خودم را از برق بکشم و بخوابم. چون آن شب، شب لعنتی ای بود. همه چیز با هم هجوم اورده بود. بی دفاع ترین بودم. و حتی دیگر دیازپام هم کار نمی کرد. و دیازپام در خانه همیشه اخرین سلاح من است. وقتی دو تا شد و نشد یعنی اوضاع خیط است. و لعنت به وقتی که بی سلاح می شوی. گروه 5+2...
ما را در سایت گروه 5+2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmkdzsa بازدید : 105 تاريخ : سه شنبه 11 بهمن 1401 ساعت: 0:52